زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و
خاموشی گناه ماست
ابر بارنده به دریا می گفت, من نبارم تو کجا دریایی
در دلش خنده کنان دریا گفت, ابر بارنده تو خود از مایی
در خانه ی خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم: "ز جا برخیز
این جامه ی عاریت به دور افکن
وین باده ی جانگزا به کامت ریز!"
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
میخندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم
آن دور، در آن دیار هول انگیز
بی روح، فسرده،خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم ها
بازیچه ی مار و طعمه ی مورم
روزی دو به روی لاشه غوغاییست
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ، خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشتزا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه ی دردناک خواهد شد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه ی عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است
بنفشه ای خوشرنگ
دمیده بود در آغوش کوه، از دل سنگ.
به کوه گفتم شعرت خوش است و تازه وتر
وگر درست بخواهی من از تو شاعرتر
که شعرت از دل سنگ است و
شعرم از دل تنگ...
چون می دونم همتون عاشق متن های باند هستید و این رو قبلا نشون دادید داستانی طنزیم کرده ام که خواندنش تو این تعطیلی می چسبه
(راستی وحید طنزیم رو اشتباه نوشتم دیگه راحت وبی استرس می تونی متن رو بخونی )
یکی بود یکی نبود. یکی از روزهای گرم تیرماه بود. یک دهقان فداکاری بود که ریزاحمد نام داشت و خیلی به شدت احساس فداکارآلودگی میکرد و تصمیم گرفته بود پوز پترس فداکار اجنبی را بزند. یکی از همان شبهای تیرماه که ریزاحمد خسته و کوفته از سر کار به خانه برمیگشت و در حال خواندن یک ترانهی محلی مشهدی روی ریلها بود (معلوم نبود بالاخره اون شب بارون میاومد یا نمیاومد. به من و شما مربوط نیست قصه را بچسبید و درستان را بخوانید) بله اون شب که بارون اومد... یارم لب بون اومد... نه این مربوط به درس نبود. حواس نمیگذارید برای آدم. بله اون شب که بارون میاومد ریزاحمد روی ریل قطار داشت میرفت که دید کوه ریزش کرده و سنگهای بزرگناکی افتادهاند روی ریل به چه درشتجاتی.
ریزاحمد پیش خود فکر کرد: یاپیغمبر! الان قطار میآید و همهی مسافرها خاکشیر میشوند و آبرویمان پیش بینالملل و سرخه صلیب میرود. اتفاقاً قطار آن شب قطار اصلاحآلات و بارش پر از ماشین اصلاح بود که برای زدن پشم و پیله به کار میرفت.
ریزاحمد که دید کوه ریزش کرده به ذن فرو رفت و پس از دقایقی رفتن به عوالم روحانی و مدیتیشن ایکیوسانی، فکر بکر و منطقی خوبی به کلهاش رسید و تصمیم گرفت برای این که قطار به سنگها نخورد و از خط خارج نشود خودش قبلاً آن را منفجر کند! این که چطور این فکر بکر به مخ احمدک ما رسید به ماو شما مربوط نیست، درستان را بخوانید.
بله ریزاحمد با این فکر چند دینامیت از جیبش در آورد و آن را به ریل قطار بست. همین که قطار نزدیک شد ریزاحمد دینامیتها را روشن کرد. (البته برای دماغسوخته کردن مستندسازان فضول او به دلیل بارندگی به جای کبریت از فندک المنتی استفاده کرد). بعد از چند ثانیه دینامیتها گرومپی منفجر شدند و قطار با صدای وحشتانگیزناکی از ریل خارج شد و سر و کلهی مسافران و لوکوموتیوران را هم شکست و پدر صاحب بچهی همهشان را درآورد. لوکوموتیوران زخمی و عصبانی از قطار چپ شده خودش را کشید بیرون و به قصد کشت دنبال ریزاحمد گذاشت. ریزاحمد بیگناه و معصوم هم که دید هوا پس است پا گذاشت به فرار و حالا ندو کی بدو. لوکوموتیوران هم پشت سرش با مشتهای گره کرده و فحشهای هجده سال به بالا و کمر به پایین همچنان میدوید تا رسیدند به نقطه و محل ریزش کوه. و آنجا بود که لوکوموتیوران خشکش زد.
لوکوموتیوران که دید کوه ریزش کرده و فهمید ریز احمد چه فداکاری بزرگی کرده اشک در چشمهایش جمع شد. ریزاحمد را بغل کرد و های های شروع کرد به گریستن. بقیه مسافران و خبرنگاران بینالمللی و روسای ایستگاههای قطار هم با فهمیدن حادثه به محل آمده دور آنها جمع شدند و صحنهی ملودرام هندیناک و بالیوودآسایی به وجود آمده بود که اشک از مشک قورباغه در میآورد. عکاسان کلیک کلیک عکس میگرفتند و بقیه در دستمالشان فین میکردند .
به زودی عکس ریزاحمد را به عنوان دهقان فداکار در تمام کتابهای دبستانی و دانشگاهی و روی جلد مجله تایم زدند و تفاسیر متعددی از روش فداکارانه ریزاحمد و ذکاوت او در دنیا انجام شد. حادثهی آن شب فراموش ناشدنی به عنوان درس عبرت و الگویی برای فرزندش حسین فداکار( ملقب به فهمیده) ودیگر فرزندان خاک عالم شد.
هنوز کنار ریلها، قطار از خط خارج شدهی زنگزدهای وجود دارد که به عنوان یادبود عکس ریزاحمد فداکار را در حالی که نیشاش تا بناگوش باز است روی آن زدهاند و زیر آن نوشته: ما اینیم.
ببخشید وسط درس نگذاشتم حرف بزنی قصد توهین وجسارت به شخصیتی نداشتم (طنزدیگه) حالا می تونی بگی
با عرض سلام خدمت تمام همکلاسی های عزیزم
نمیدانم بگویم خوشبختانه یا متاسفانه در دانشگاه چابهار قبول شدم
و باید دانشگاه فردوسی را ترک کنم و ادامه ی تحصیل خودم را در چابهار بگذرانم.
به همین خاطر خواستم از تمام کسانی که از دست من ناراحت هستند عذر خواهی کنم .
در ضمن ازتون خواهش میکنم معایب و محاسن مرا چه از نظر اخلاقی و چه از نظر رفتاری برایم
بفرستید تا در جهت رفع ویا تقویت انها تلاش کنم . به امید موفقیت،سربلندی و بهروزی همگی .
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
به امید دیدار .
اهای تو که بخوابی عمید و سرد رفتی
تو قلبا سبز موندی اگر چه زرد رفتی
کنار خاطراتم با تو همیشه خنده است
طرحی که از تو دارم شبیه یک پرنده است
شب و روز پیش منی تو هنوز پیش منی
تو هنوز تو سفره ی دل درویش منی
خواستگاری
خری آمد به سوی مادر خویش بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش
برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری
خر مادر بگفتش ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان
زمین با این همه خرهای خوشکل یکی را تو نشان کن نیست مشکل
خرک از شادمانی جفتکی زد گهی عرعر نود و چشمکی زد
بگفت مادر به قربون نگاهت به قربون دو چشمان سیاهت
خر همسایه را عاشق شدم من به زیبایی نباشد غیر او زن
به آداب و رسومات زمانه شدند داخل به رسم عاقلانه
دوتا پالان خریدند پای عقدش چهارتا سم به جای پول نقدش
خریداری نمودند از طویله همان طوری که رسم است در قبیله
خر عاقل کتاب خود گشایید وصال عقدشان را وی نمایید
دوشیزه خانم آیا رضایی به عقد این خر زیبا در آیی!؟
میان جمعیت یک خر صدا زد عروس رفته طویله جو بچینه
برای بار سوم خر بپرسید که خر خانم سرش یکباره جنبید
خران عرعر کنان شادی نمودند به ینجه کام خود شیرین نمودند
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما سیب نداشت...
هر زمانی که دلت تنگ من است
بهترین شعر مرا قاب بکن
پشت دیوار نگاهت بگذار
تا که تنهاییت از دیدن آن جا بخورد
و بداند دل من با توست
در همین یک قدمی
چشم به راه امدنت