خاک عاشقی می داند، گریه می کند، رنج می کشد
و صبر می کند، سر به آستان مرگ می گذارد، بر شانه هایش گریه می کند
اما نمی میرد، خاک عاشقی صبور است، بر برگ های پاییز بوسه می زند
تقدیر جهان را عوض می کند، جوانه ها را بیدار، و درخت ها را خواب می کند
اما خود، هرگز نمی خوابد، خاک عاشقی صبور است، که سال ها و سال ها
برای آسمان صبر می کند،و من، همانم، که از خاک آمده ام
چون خاک عاشقم، و چون خاک، روزی، صبوری را هم خواهم آموخت
جبران خلیل جبران
رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا
مستعد سفر شهر خدا کرد مرا
از گلستان کرم طرفه نسیمى بوزید
که سراپاى پر از عطر و صفا کرد مرا
نازم آن دوست که با لطف سلیمانى خویش
پله از سلسله دیو دعا کرد مرا
فیض روحالقدسم کرد رها از ظلمات
همرهى تا به لب آب بقا کرد مرا
من نبودم بجز از جاهل گم کرده رهى
لایق مکتب فخر النجبا کرد مرا
در شگفتم ز کرامات و خطاپوشى او
من خطا کردم و او مهر و وفا کرد مرا
دست از دامن این پیک مبارک نکشم
که به مهمانى آن دوست ندا کرد مرا
زین دعاهاست که با این همه بىبرگى و ضعف
در گلستان ادب نغمه سرا کرد مرا
هر سر مویم اگر شکر کند تا به ابد
کم بود زین همه فیضى که عطا کرد مرا
روزی دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است.
روزی که دیگر در خانه هایشان را نمی بندند قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس...
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف به دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است تا من به خاطر آخرین شعر، رنچ جستجوی قافیه نبرم!
روزی که هر لب ترانه ای است تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی برای همیشه و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم حتی اگر روزی که دیگر نباشم...
*****شعر زیبای زیر برگرفته از وبلاگ عبدالجبار کاکایی میباشد.*****
درگیر ساعتهای دنیا
دلتنگ شادیهای شیرین
بیچتر و بارانی نشستیم
محکوم بارانهای سنگین
در گیر و دار آرزوها
رویای شیرین رسیدن
بیتاب از عشق تو گفتن
بیبال از دنیا پریدن
ادامه مطلب...
عشقی است عشق تو به دلم جا نمیشود
دل بیش از این عزیز که رسوا نمیشود
پژمرد غنچهای که برایت شکفته بود
یک باغ آرزو که شکوفا نمیشود
آن وعدهها که دادی و هرگز نیامدی
این روزها که گمشده پیدا نمیشود!
با غمزهای تمامِ دلم پاره پاره سوخت
هر پاره آتشی چو تو زیبا نمیشود!
آشوبها و فتنه و غوغا ز چشم توست!
با یک نگاهِ ناز که دعوا نمیشود!
شیرین ز لعل لب بشود کام ما، عزیز
شیرین دهن به گفتن حلوا نمیشود
عمریست منتظر به نگاهی نشستهام
زین بیش آدمی که شکیبا نمیشود
در گوشهای به سنگ دلت جا گرفتهام
سنگین نشستهای که دگر پا نمیشود
برگوشِ بختِ خفته ز عشق و وفا بخوان
بالین خواب رفته که لالا نمیشود!
پشتم شکست پشت درِ عشق ای خدا
این در چرا به روی دلم وا نمیشود؟
با ما بیا تو یکدل و یکرنگ شو ! عزیز
هر چند زیرکیِ تو حاشا نمیشود!
((ما در پیاله عکس رخ یا دید هایم))
زین سان کلاه گود سرِ ما نمیشود!
**************************
ادامه مطلب...
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، خط نخورده باقی بود. آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،کفر گفت،اما همچنان خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز چه کار می توان کرد؟" خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن." او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم." آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را نوشید و بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند .... او در آن یک روز زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد. فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت،کسی که هزار سال زیست!" سردبیر سایت سیمرغ |
زچشم سالمش به من اشاره می کند بیا
نگاه می کــــــنم به او به چشم خواهری ولی
همان نگاه می برد مـرا به ســـمت ناکجـــا!
دلم اسـیر می شــود به آن نگاه دلربا!
ادامه مطلب...
خدایا
آتش مقدس شک را،
آنچنان در من بیفروز،
تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند،بسوزد
و آنگاه از پس توده ی این خاکستر ،
لبخند مهر او بر لبهای صبح یقینی
شسته از هر غبار،طلوع کند.