مرگ
در خانه ی خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم: "ز جا برخیز
این جامه ی عاریت به دور افکن
وین باده ی جانگزا به کامت ریز!"
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
میخندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم
آن دور، در آن دیار هول انگیز
بی روح، فسرده،خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم ها
بازیچه ی مار و طعمه ی مورم
روزی دو به روی لاشه غوغاییست
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ، خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشتزا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه ی دردناک خواهد شد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه ی عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است